رباعی برای دریا-خواهرِ حسین(ع):
خواهر آمد، شکل روایت برگشت
از سورهی صبر، شاه-آیت برگشت
سرمشق جهان واژهها بود پدر
او حرف زد اسلوب بلاغت برگشت.
فاطمه سوقندی
مهرماه1395 (پس از عاشورا)
یاحق!
رباعی برای دریا-خواهرِ حسین(ع):
خواهر آمد، شکل روایت برگشت
از سورهی صبر، شاه-آیت برگشت
سرمشق جهان واژهها بود پدر
او حرف زد اسلوب بلاغت برگشت.
فاطمه سوقندی
مهرماه1395 (پس از عاشورا)
یاحق!
چمدانت که بسته شد ابری در سرم بیقرار میچرخید
پنجره باز کرد چشمم را، آسمان در بهار میچرخید
گفتی:" این راه، راه رفتنی است با طلوعی دوباره میآیم"
روی ساکی که توی مشتت بود عکس یک دسته سار میچرخید
استکان چای در خودش میریخت، قند حل کرد بغض تلخش را
سینی از غصه پابهپا شد و هی استکان دستهدار میچرخید
چانهام را گرفت بالاتر_دستهایت_ که: "غم نخور بانو"!
" من" پریشان و خسته در مشت سرد این روزگار میچرخید
پا شدی، فرش خانه غمگین شد، تار و پودش گرفت پایت را
تا بمانی ترنج و خورشیدش دور تو چندبار میچرخید
پا شدی باد سمت پرده دوید، اعتراضش شکست گلدان را
بین موهام مثل آشوبی ساکت و بیشعار میچرخید
در تماشای رفتنت آواز، گره بغض را به چنگ آورد
پشت سر، دختری ترانه شد و روی سیم سهتار میچرخید
فاطمه سوقندی
درود
تنها سیاه مشقی برای شاعر ماندن... سیاه مشق جدیدم را تقدیم می کنم. با جهانی پوزش به خاطر نقص ها و کج روی هایش. به بیت بیت شاعرانگیتان بر من ببخشید...
فصل گندم تپیده در رگ هام، بی تو دشتی گناهکار شدم
توی گوشم ترک زد آوازت، آلبالو به گوش، انار شدم
سر هر کوچه-باغ تنهایی، در سرم دامن خزان چرخید
کولی چشمم، ابر رقصاند و ناگهان برکه ای بهار شدم
خیز برداشت شعری از قلبم، نام تو می کشید بر گـُرده
چنگ زد در دلم،غمی وحشی، روی دوش غزل سوار شدم
تاختم کوچه های حیران را، آجر آجر تو را صدا کردم
پاسخی جز سیاهی اش ننوشت، سایه به سایه سوگوار شدم
رشته کوهی شکست در بغضم، درّه ای باز شد که پرت شوم
غرق آتش فشان خاطره ها، از دهان غم آشکار شدم
حال و روزم دوباره قصه شد و مثل فریاد کوه پیچیدم
باز ابری به سینه ام برگشت، بر تن کوه آبشار شدم...
فاطمه سوقندی
شهریور 1392، نیشابور
یا حق
دیرهنگام به روز شدنم رو به من ببخشایید!
غزلی نوشتم:
دیشب از خود دوباره بیخود:من! مثل در دست های بادی بید
به تو تا فکر کرد چشمانم برکه بی ماه در خودش لرزید
دیشب انگار غم دچارم بود، بغض را سر برید و باران شد
من ولی باز خط خطی ماندم، روی دیوار حرف های سپید
هر کتابی که باز می کردم از تو با من به قصه می پرداخت
از نگاه تو، دود سیگارت، هر نویسنده واژه می پاشید
مثل زنگ ترانه ی بلقیس بر مزار کبود گل ممد
اسب جوهر دواند در کاغذ یک کلیدر تو را به دوش کشید
مثل معشوقه های جادوگر، پی احضار کردن عاشق
پای هر آینه که می رفتم چشم هایم فقط تو را می دید
دیشب انگار توی گوش ماه از تو می گفت یک پلنگ پیر
که تب آتش تو مثل خبر در دهان ستاره ها پیچید
*
صبح برخاستم که روزی نو، به امید تو شعر بنویسم
بین آشفتگی موهایم شب برای همیشه می تابید...
فاطمه سوقندی
یا حق
درود
با كمي تاخير
به مناسبت روز زن
تقديم به زن سرزمينم...
مي ايستد مقابل آيينه
تكرار مي شود، و غمي سنگين
ظاهر شده ست خط به خط از اول
پيشانيش: رمان زني غمگين
*
اين «زن» همان «بهار غزل دامن»
وقتي صداش مي زده او: بانو...
حالا ببين چگونه تب هر سال
پاييز را كشيده روي گيسو
*
حتي بدون حلقه و گردنبند
خوشحال مي شد از بلوف مردش
ماه عسل نرفته چه شيرين بود
در اخم مرد و هر سخن سردش
*
چه عاشقانه اول هر پاييز
هي بافت شال تا نكند سرما...
هي بافت باز بافهي اميدي
شايد كه مهربان تر از اين...اما...
*
حالا كه ايستاده در اين صحنه
آيينه بازگفته به او رازي
اين كه عروسكان قديمي را
تعويض مي كنند در اين بازي
*
بغضي شكست قهوه ي چشمش را
شالش فشرد شانه ي سردش را
توي اتاق، بوي زني ديگر..
هي مي شنيد خنده ي مردش را
يا حق
دبیر کانون شعر و ادب دانشگاه فردوسی: فاطمه سوقندی

تنها خواستم سبك تازه اي را امتحان كنم... فقط همين...
بعد
از تو، من واگويه مي كردم
با شاعران پير قرن هفت
هر لحظه از چشم تو درمانديم
تاريخ شعر از دستمان دررفت
*
ديوان به ديوان شاعرت بوديم
هر شعر با نام تو شد آغاز
با عشق تو آوازه مان پيچيد
من، مولوي و سعدي شيراز...
*
لبخندهايت نقطه ي اوجي
در مدحيات كهنه ي دربار
درياي نوري پشت
چشمت كرد
روياي هر محمود را
آوار
*
در شهرهاي عشق پيچيده
تو شاخص اشعار زنداني
در بيت هاي داغ شهرآشوب
تو اضطراب سعد سلماني
*
بشكن تمام سبكهاشان را
در شعرهاي تازه پيدا شو
من قالب بي وزن كابوسي
برگرد و با افسانه ، نيما شو...
پدرود...
يا حق
از اينكه نبودم، شرمسارم...
اما بي غزل نبودم... غزل هنوز در تپش هايم جريان دارد.
اين هم غزلي تازه:
شهر غمگين، پياده رو سرد است، كودكي بر كنار خوابيده
سر انگشتهاش رويايي خسته از انتظار خوابيده
در سرش:
مادرش سماور داغ، شال هاي بلند مي بافد
پدرش چاي قند پهلويي گوشه اي با سه تار خوابيده
خواهرش پا به پاي پروانه، كفش هايش دو بال پرواز است
درد پاهاي كوچكش انگار، با هواي بهار خوابيده
سهم هر لحظه سيب سرخي كه، در تكاپوي بغض مي خندد
اشك، مغلوب خنده ي خانه، خسته از كارو بار خوابيده
توي كوچه پي هر آوازي، سوت مي زد سپور با شادي
دست جاروی روی چرخش هم تازه و بی غبار خوابیده
***
باد پيچيد توي موهايش، سوز از انگشتهاش رد مي شد
قصه در دود آسمان گم شد...
كودكي بر كنار خوابيده...
سپاس
يا حق
rend3.blogfa.com
و نفرین به هر آنچه که تو را در خاطرم نقاشی می کند...
نمی توانم بنویسم...
یک جهان آرامش تقدیم روح دوستی که نیک زیست و نیک از دنیا رفت...
تقدیم به قلب پر التهاب تو که بدون تو در تن دیگری می تپد...
تقدیم به دلتنگی ها...به خاطرات... به اضطراب کنکور...به دانشگاه رفتنمان... به در خیابان دیدن هایمان...
تقدیم به نیکتا...